خاطره رزمنده روحانی غلامرضا ملایی از دوران دفاع مقدس( کارشناس امور حقوقی اداره کل دامپزشکی استان کرمان)
مصداق آیه "فأغْشیْناهمْ فهمْ لا یبْصرون" دی ماه سال ۵۹ بود، در آن زمان جوانی ۱۹ ساله بودم.۸۰ نفر از کرمان به سمت اهواز و از آنجا جاده آبادان- ماهشهر اعزام شدیم. ما را در ماهشهر نو مستقر نمودند و محل ماموریت ما ابتدای جاده آبادان ماهشهر به نام سربندر بود. نیروهای عراقی تا میانه جاده سربندر مستقر بودند. آبادان در محاصره کامل نیروهای بعثی بود.
من به عنوان نیروی رزمی تبلیغی رفته بودم که یکی از وظایف محوله به اینجانب و سرگرد علیدوستی و گروهبان مبین علی نظارت کامل بر عملکرد نگهبانان و اطلاع رسانی اوضاع خط مقدم به مرکز ستاد بود.
خاطره من مربوط به زمانی است که چند ماهی از اعزامم به خط مقدم جبهه بیشتر نگذشته بود که یک روز با سرگرد علیدوستی و گروهبان مبین علی به سمت خط مقدم حرکت کردیم.
ماشین ما استیشن قدیمی بود که شیشه ها و بدنه آن با گل و شن و ماسه پوشیده شده بود.
ما مشغول صحبت در مورد اوضاع منطقه بودیم و از مقدار مسیری که طی کرده بودیم غافل شدیم.
ناگهان من متوجه شدم که دور و بر ماشین به فاصله ۳۰ متری نیروهای عراقی در حال حرکت هستند.
غروب بود و در کمال ناباوری، نیروهای بعث متوجه حضور ماشین ایرانی در بین نیروهای خود نشدند.
رو به گروهبان مبین علی کردم و گفتم: به نظرم اینها نیروهای عراقی هستند، در را باز کرد و گفت: آره نیروی عراقی هستند.
هر دو به سمت راننده فریاد زدیم و گفتیم: برگرد برگرد.
راننده گاز ماشین را گرفت و برگشتیم.
تا زمانی که به مقر نگهبانی نیروهای ایرانی رسیدیم، خداوند را بارها در دل صدا زدیم.
و خدا را شکر اتفاقی نیفتاد. وقتی به نگهبانی رسیدیم آنها نیز تعجب کردند که چگونه عراقی ها ماشین ما را شناسایی نکردند.
در آن روز به معنای مصداق آیه نه سوره یس پی بردیم" وجعلْنا منْ بیْن أیْدیهمْ سدًّا ومنْ خلْفهمْ سدًّا فأغْشیْناهمْ فهمْ لا یبْصرون" و پیش روى آنان حائل و سدّى و پشت سرشان نیز حائل و سدّى قرار دادیم، و به طور فراگیر آنان را پوشاندیم، پس هیچ چیز را نمىبینند.
نظر دهید